میترسم اینهمه حسی که دارم
یروز باعث بشه تنهام بذاری
میترسم خسته شی از عاشقی هام
نمیدونم تا کی طاقت میاری
بگین
بباره بارون ، دلم هواشو کرده
بگین تموم شدم من ، بگین که
برنگرده
بهش بگین شکستم ، بهش بگین بُریدم
برهنه زیر بارون ، خرابُ
درب و داغون
از آدما فراری ، از عاشقا گریزون
بهش بگین شکستم ، بهش
بگین بُریدم
آرام
باش عزیز من
آرام باش
دوباره سر از
آب بیرون می آوریم
و تلألو آفتاب را می بینیم
زیر بوته ای از
برف
که این دفعه
درست از جایی که تو دوست داری، طالع می شود
چیزی به فرو رفتنم نمانده ، چیزی به تمام شدنم نمانده ،
در سایه سنگینی که بر روی زندگی ام افتاده ، وزش نابودی را می بینم
واسه تویی که به قول خودت تحمل دیدن حتی یه قطرشو نداشتی
بی انصاف ببین دونه به دونه ی این اشکا رو واسه تو ریختم
اگه کسی رو دوست داشته باشی نمی
تونی تو چشماش زل بزنی ...!!
نمی تونی دوریش رو تحمل بکنی ....!!
نمی تونی
بهش بگی چقدر دوستش داری ...!!
نمی تونی بهش بگی چقدر بهش نیاز داری
...!!
برای همین عاشقا دیوونه میشن...!!
روزگاری در گوشه ای از دفترم نوشته بودم
تنهائی رادوست دارم چون نیست بی وفا
تنهائی را دوست دارم چون تجربه اش کرده ام
تنهائی رادوست دارم چون عشق دروغین درآن نیست
تنهائی رادوست دارم چون:
تنهائی را دوست
دارم چون خدا هم تنهاست
در خلوت وتنهائیم در انتظار خواهم گریست
وهیچ کس اشکهایم را نمیبیند
اما از روزی که تو رادیدیم نوشتم:
ازتنهائی بیزارم چون تنهائی یاد
آور لحظات تلخ بی تو مردنم است.
تسکین دهنده تر از نوازشت
و گرمتر از آغوشت
برای تب و لرزهای تنهای ام نیست
نفست ...!
زندگی - به شماره افتاده ام !
جانی دوباره می دهد...!
مرا ببوس!
تا در برابر همه ی دردها!
مصون بمانم ...!
عشق هایت را مثل
که عشق برایت این چنین است !
و من می خندم …
روزی خواهد
رســــــــید....
که دیگـــــــــر....
نه صدایم را بشنــــــــوی...
نه
نگــــــــاهم را ببنی...
نه وجودم را حس کنـــــــــی....
...
و
میشویی...با اشکت....
سنگ قبر خاک گرفته ی مرا.....
....
و ان لحظه
است...که معنی تمام حرف های گفته و نگفته ام را میفهمی
ولی....من ...دیگر
...نیستم....
باران نباش
تا با التماس به پنچره بکوبی که نکاهت کنند.
ابر باش که با التماس نگاهت کند تا بباری .
وقت آن است که مردم ره صحرا گیرند.