گاهی انقدر حرف ناگفته داشتم که نمیدانستم کدام را بنویسم
اما الان به نقطه ای رسیدم که در واژه لغات خشکسالی معنی میشود
قلمم که خشک شده هیچ خودم هم به خشکسالی رسیدم
خدا رحمتش کند اسحاق را
تنها بازدیدکننده ی وبلاگ متروکه ام بود که نوشته های قدیمی ام را هم میخواند
و با من از دردهای دلش میگفت
یادش بخیر کاش میشد باور کرد که دیگر نیست
اعتراف میکنم قلمم به ته رسیده
کسی نیست مرا جوهر دهد؟
روزگاری دست بر هرچیز که میگذاشتم نوشتنی بود برایم
اما الان......
شهریور میشود یکسال
چقدر زود گذشت دورانی که دوست جودی را خلق کردم و
به اینجا رسیدم
دوست ندارم این آخرین کلامم باشد
پس مانند تمام داستانها مینوسیم
قدم میزنم
در خیال همیشگیه بدون تو
راه میروم
نگاه میکنم
به ردِپاهایی از تو که نیست
به صدایی از تو که شنیده نمیشود!
دورم
از تو و از کنار تو بودن دورم
چجور میشود که فاصله را برداشت؟!
من در اوج نیاز
و تو در اوج نیستی
مادرم میگوید تا دلش راضی نباشد بساط همین است!
من تسخیر شده در قصر دل پدری شدم
که هیچکس جرات آمدن به سمت مرا ندارد
و دنیای من هنوز در همینجا خلاصه میشود
بدون هیچکس!
نبودنت آزار می دهدمرا..
حتی در مجازی ترین دنیای امروزی..
“من”دلبسته ام به اسمی که میدانم می فهمدمرا
من دلخوش کرده ام به دیدن نام تو
با نبودنت” این دلخوشی کودکانه را از من نگیر”
به کدامین حرفت که به من زدی خودم را مجبور به نبودنت کنم؟؟
تو به من قول دادی باشی؟!!
گفتم نباشی نیست میشم!!میمیرم!
قولت را زیر پا نذار برگرد تا دیر نشده !!
میگن تا شقایق هست زندگی باید کرد...
عمرش کوتاهه ولی عطرش سالها به جا میمونه !!
نذار مرگ من شقایق رو خشک کنه...
تا حالا شده خیلی دلتنگ صداﮮ یہ نفر باشی
اما ...
چوטּ نمیتونی بهش زنگ بزنی ..
با یہ شمارهٔ ناشناس باهاش تماس بگیرﮮ
ڪہ ......
فقط " الو" گفتنش رو بشنوﮮ ؟؟؟
برای یک دوستت دارمِ سـاده !
دو فنجـان قهــوه ی داغ !
سه روز تعـطیلی در زمسـتان !
چـهار خنـده ی بلنــد !
و پنــج انگشـتِ دوست داشتـنی !
که لابلای انگشتانم جای گیرد...!!
سخت است که حرفت را نفهمند!
سخت تراینکه حرفت رااشتباهی بفهمند!
حالا می فهمم خدا چه زجری می کشد!
وقتی این همه آدم حرفش راکه نفهمیده اند هیچ:
اشتباهی هم فهمیده اند!