لگد زدن جاوید جان

دیشب داشت خوابم می‌گرفت بی بی با خوشحالی پشت سر هم هی می‌گفت : جاوید داره لگد میزنه جاوید داره لگد میزنه 🤣🤣🤣

و منی که سریع دستمو گذاشتم رو شکمش ولی نامرد برا من هیچ لگدی نزد دلم خوش بشه 😂

پی نوشت :

این چند وقت من و بی بی روزای سختی رو گذروندیم ، از حرفهای مادرم که غرغر کرد و خواهر آخریم که بی محلیمون کرد و خیلی خیلی ناراحت بودیم از این برخورد ، آنقدر منم بی محلی کردم به همه که دیگه پرسش و جو میکردن دلیل ناراحتیمون چیه ...

در کل وضعیت بدی بود که داریم میگذرونیمش، دیشب هم خونه مهدی رفتیم یکم خندیدیم روحیمون عوض شد ...

راستی ازمون قضاوت هم دادم امتحان خوبی بود خیلی امیدوار شدم برا آزمون اصلیم که دی ماه هست ...

امشب تولدمه ولی انقد ناراحتم و عصبیم که اصلا نمیتونم فکر کنم که اصلا دلیل این همه ناراحتیم چیه...

بی بی میگه نکنه تو حامله ای که افسردگی حاملگی گرفتی؟؟

اصلا بغض تو گلوم گیر کرده نمی‌دونم چمه ... عصبی میشم و مخصوصا تو رانندگی به همه فحش میدم ...

دیشب سینا و مهدی اومدن تولد گرفتن برام ، فازم عوض شد ولی دوباره امشب رو مووود خیلی بدی هستم...

الانم که می‌خوام بخوابم با بغض چشمامو می‌بندم...

فردا میرم اهواز که جمعه آزمون قضاوت بدم ( آزمون اصلیم نیست، آزمون اصلیم دی ماه امساله)

محمد، یوسف میشود 😂

عصری بی بی گفت بریم مغازه بابام ،

رفتیم مغازه

مغازه باباش جای شلوغیه و تو پیاده روش همیشه آدمها در حال رفت و آمد هستن ،

از مغازه کمی اومدم بیرون ، تو کوچه بودم که دیدم روبروم یه خانم با تیپ خفن ، تیپی که جوجوموجوهاش معلوم بودن ، با کفش های پاشنه دار ، آدامس تو دهنش بود و سعی میکرد نحوه آدامس خوردنش رو با نحوه راه رفتنش طوری کنه که بیشتر جلب توجه کنه ... وقتی نزدیک هم شدیم بهم خیره شده بود ، منم داشتم نگاش میکردم که دیدم یه لبخندی بهم زد و یه چشمک بهم زد ... از کنارم رد شد ...خیلی کنجکاو شدم برگشتم نگاش کنم ... دیدم اونم برگشت و با لبخند بهم اشاره کرد که بیا ...

و منی که مونده بودم داشتم نگاش میکردم و زیر لب بهش میگفتم شانس آوردی بی بی پیشم نیست 😂 که اگه بود الان میشستت مینداختت رو بند 😅😂😂

محل نزاشتم و راهمو ادامه دادم به مغازه که رسیدم دیدم اونم مغازه پایین مونده بود و موبایلشو از کیفش بیرون آورده بود و فقط نگام میکرد که شاید شماره ای چیزی رد و بدل کنه ...

دم در مغازه پدرخانومم ایستاده بودم که فقط سرمو تکون دادم و رفتم داخل ...

پی نوشت :

۱.این همه از بدی هام نوشتم یه بار هم از خوبیام بگم 😅

۲. دیشب خونه پدر و مادر زنم ، برام تولد گرفتن ...

رفتم تو ۳۳ .... عدد قشنگیه

بی بی هم متولد خرداده، انگشتری که ماه قبل یه بار بهم تو استوری های یه پیج اینستا بود بهم گفت این خیلی قشنگیه رو براش خریده بودم و دیشب بهش دادم هی می‌گفت تو واقعا کی رفتی اینو بخری 😅

پیامک

تو یه وضعیت بسیار بدی قرار گرفتم ...

همه اتهام ها علیه منه و من هیچ دفاعی ندارم ....

متهم به ارسال اس ام اس به خانمی که نباید بهش پیامک ارسال میکردم ولی شده ... با تاریخ و ساعت مشخصی...

۱۶ اسفند پیامک رفته براش و من اون روز و ساعت رو یادم نمیاد ، اصلا من همچین چیزی ارسال نکردم ولی تو موبایل من بایگانی شده ، هیچ جوره هم نمیتونم ثابت کنم که من نبودم ، قسم و آیه خوردن هم انگار فایده ای نداره ...

سرم گرم کتاب و درس و بی بیه ، ولی این پیامک لعنتی اعصاب و روان و دهنمو خراب کرده از دیروز ،

بی بی هم بهم شک پیدا کرده ، حق داره ... قبلا من سر و گوشم خیلی می جنبید ، ولی خیلی وقته سرم پایینه و سعی کردم گذشته ام رو جبران کنم...م

نمی‌دونم باید چطوری ثابت کنم که بی خبرم از این موضوع...

دی ماه : ماه سرنوشت ساز

دهم اسفند ماه پارسال بود که بی بی رو از بیمارستان آوردن سونوگرافی که مشخص شد بچه سالمه ...

دهم اردیبهشت امسال هم مشخص شد که جنسیتش پسره...

آقا پسر گل با اینکه هنوز ندیدمت ولی خیلی تصورت میکنم ، تمام سعیم اینه که باهات رفیق باشم ، سعیم اینه که بتونم تا جایی که بتونم ازت حمایت کنم تا ایشالله آدم موفقی بشی برا خودت ...

دوست دختر هم خواستی به خودم بگو 😅

پی نوشت:

امسال ساله آزمون و درس و تسته ...

۵ خرداد آزمون تصدی منصب قضاوت هست البته فقط می‌خوام آزمون بدم با سوالا آشنا بشم فقط در همین حده ..

۱۳ مرداد آزمون وکالت هست که اینو فکر کنم شاید حدود ۵۰ ۶۰ درصدی آمادگی داشته باشم برا آزمونش ...

ولی آزمون اصلی و فوق العاده مهم و اصلیم آزمون دی ماه هست ... بعد از چند سال بالاخره آزمون تصدی منصب قضاوت ویژه کارکنان اداری میخواد برگزار بشه ، هدف اصلیم از همه آزمونها همین آزمونه ... ایشالله تا دی ماه باید با ۱۰۰ درصد آمادگی آزمون بدم ...

آزمون های آمادگی سنجش و کلاس هم احتمالا برم ...

خلاصه اینکه اگه کمتر میام اینجا چون تمام وقتم رو میزارم برا درس خوندن ایشالله به هدفم برسم ...

پدرم...

هیچکس ندونه خودم که می‌دونم باز چمه که شبها نمی‌خوابم ، دیشب تا چشمامو بستم پدرم اومد جلو چشمام ...خودش ، رفتاراش، غذا خوردنش ، پیرهن هاش، اون روزی که موهاش رو ژل زد و چقدر خندیدیم ، این یکی دو سالی که همیشه موهاش رو کوتاه میکردم خراب میکردم باز هیچی نمی گفت ، این اواخر که ناتوان شد از حموم کردن و منو داداشم بردیمش حموم ، از یکی دو باری که بحثمون شد باهم ، از آموزش دادن رانندگی بهم، از بچگیم که باهاش شرکت میرفتم ، از سرکارش که همکاراش بهم نیشکر میدادن، از اخبار دیدنش، از نحوه نشستنش سر سفره چون زانوش درد میکرد ، از صورتش که همیشه سه تیغه میکرد و تمیز بود ، از کت و شلوارش ، از اون شبی که داداش دومیم خیلی ناراحتش کرد و از غصه بیرون خونه نشست و گریه میکرد ، وای از روز و شب آخر بستری شدنش تو بیمارستان ....

۱۲ آبان ۱۴۰۰ جشن عروسیم بود ، دی ماه همین سال ۱۴۰۰ بیماریش شروع شد ...اصلا نفهمیدیم از کجا خوردیم ...به سه ماه نکشید دیگه طاقت نیورد و تموم شد ... ،

هیچ غلطی نتونستیم براش بکنیم ، سه روز من و داداشم همه بیمارستان های شیراز رو شخم زدیم ، همشون میگفتن اذیتش نکنید بزارید به حال خودش بمونه تا تموم بشه ...

وقتی از شیراز اومدم نشستم پیشش و دروغ مصلحتی بهش گفتیم که این داروها رو استفاده کنی ایشالله خوب میشی ، هیچی نگفت ... هیچی نگفت ، عصاشو گرفت دستش و اون دستش رو کشید سمتم تا دستش رو بگیرم و از رو مبل بلندش کنم ، بردمش تو اتاقش تا دراز بکشه ، انقدر ناتوان شده بود پاهاشو نمیتونست از رو زمین بلند کنه بزاره رو تخت ، پاهاش رو با دو تا دستهام بلند کردم و گذاشتم رو تخت، خوب نگاه ام کرد یواش بهم گفت بیا جلوتر ، آره فهمیده بود دارم بهش دروغ میگم .... یواش بهم گفت محمد ... بزارم رو به قبله ... دنیا رو سرم خراب شد ... فقط تونستم فرار کنم تا صدای گریه هام رو نشونه... اصلا نمیتونستم خودم رو نگه دارم ، فرار کردم سمت حیاط و زار زدم از گریه ... مادرم همه چی رو فهمیده بود همون موقعه بود که اذان مغرب رو گفتن ...

خدایا خودت بهم صبر بده ...داغش برام سرد نمیشه ...

لعنت به سرطان پانکراس...

۲۸ فروردین ۱۴۰۱ ... شب قبلش داداشم پیشش بود و شب قبلیش من پیشش بودم ، کارم شده بود تو این چند ماه شب بیداری و دیدنش که میدونستم روزهای آخریه که میتونم ببینمش...

ساعت ۱۱ صبح سرکار بودم مادرم زنگ زد بهم و گفت دیگه باید ببریمش بیمارستان بستریش کنیم ، مرخصی گرفتم و رفتم خونه ...داداشمم اومد ...طفلی از بی بی که تازه جشن عروسیش تموم شده بود و نباید از این چیزا میدید...

زنگ زدم ۱۱۵ و بابام حتی نمیتونست راه بره

با آمبولانس رفتم بیمارستان ... هیچ چیزی بدتر از روز ۲۸ فروردین ۱۴۰۱ برام نبود و نیست ...

تو اتاق احیا ، حال بد بابام و پرستاری که یواش بهم گفت اوضاعش خیلی وخیمه و طاقت همه چیز رو باید داشته باشید ... چند ساعت گذشت ... تخت بغل بابام که یه مرد بختیاری بود و اوضاعش خوب نبود وقتی داشتم نگاهش میکردم فوت کرد ... عصرش یه زن رو آوردن ، اونم فوت کرد و منی که تا این لحظه از زندگیم هیچوقت چنین چیزایی ندیده بودم اون روز برام قفل شد همه چیز...

شبش بابام رو بردن آی سی یو ...حتی دیگه به زور نفس می‌کشید ... بهمون اجازه ندادن پیشش بمونیم ، تو راه برگشت من و داداشم زدیم کنار و تا دلمون خواست گریه کردیم ...

شب ساعت حدود ۳ شب ، قبل اینکه بخوابیم ، بی بی به بخش زنگ زد ، پرستار گفت حالش اصلا خوب نیست... و این آخرین چیزی بود که از حال پدرم فهمیدم ... ساعت ۴ و نیم صبح وقتی همه ما خواب بودم ، اون پرواز کرد ......

صبحش وقتی داداشم زنگ زد و با گریه گفت تموم شد ، تمام بدنم یخ زد ...شوکه شدم حتی تا شبش اصلا گریه نکردم ، اومدم پایین و یواش یواش به مادرم گفتم ...

رفتم تو اتاقم و لباس مشکی پوشیدم و پرده مشکی زدم دم در خونمون و نشستم یه گوشه از خونه ...قبول نداشتم هیچی رو ، صدای گریه و شیون مادرم رو می‌شنیدم ولی هیچ احساسی نداشتم ... شبش رفیقم اومد دنبالم رفتیم بیرون...

وقتی مراسم تشییع جنازه شد تازه فهمیدم چی شده و کسی جلودار من نبود ....

یکسال گذشت از این همه اتفاق ها ...

بابا دلتنگتم ...

عروس ٪ مادر شوهر 😤😤

همیشه هم اونجوری که می‌خوایم نیست و نمیشه ...

چند روز پیش با بی بی سر مامانم بحثمون شد ... اینم که هورموناش قاطی پاتی شده تا چیزی میشه میزنه زیر گریه و ناراحتی و این حرفا ، بیشتر وقتها سعی میکنم درکش کنم ولی خب منم آدمم عصبانی میشم ... نمیشه که بخاطر بی بی ، کلا به مادرم سر نزنم ، اونم مادرمه و کلی زحمت کشیده برام تا به اینجا رسیدم ...

ولی شبش با اینکه خیلی ناراحت بودم سعی کردم از دلش در بیارم و نزارم بیشتر ناراحت بشه ... امروزم بردمش دستبند طلایی براش خریدم ... 🥲

پی نوشت: فکر میکردم بی بی اینجا رو نمی‌خونه ، پریروز دیدم داره وبلاگ رو میخونه ...😐😐

غربالگری نی نی

بالاخره دیروز بی بی با مادرش رفتن دکتر زنان ... کلا خوشش نمیاد بره دکتر دیگه مجبور شد برای غربالگری و آزمایش بره ،... دکتر کلا مسافرت رو ممنوع کرد براش ( خداروشکر ) کلی ناراحت شد ولی خب واقعا به ریسکش نمی ارزه ...

دیروز عصری باهاش رفتم غربالگری ، خیلی باحال بود ،

نی نی رو دیدم تو شکم بی بی ( چه شعری شد 😂 )

تکون میخورد و حرکت میکرد معلومه بچه فضولیه😅

آخرسر به دکتر گفتم مشخصه جنسیتش چیه؟ گفت هنوز زوده مشخص نیست ... گفتمش با توجه به تجربه تون مشخصه ؟ گفت چیز قطعی که نمیتونم بگم ولی احتمال میدم دختر باشه ...

واااای یعنی اینو که گفت پر هام ریخت .... اشک تو چشمام جمع شد ، مثل این فوتبالیست ها که وقتی گل میزنن ، دست هامو مشت کردم و بالا پایین میکردم از ذوق 😂

پی نوشت :

در ادامه پست قبلی : عرض کنم من خانومم و مادر زنم ، کلا مانتویی هستن ، چون خانومم از سادات هست اینجا بهش میگم بی بی ،

ما خانواده مذهبی هستیم ، اون اوایل مادرم یا خواهرم با حجاب خانومم یکم مشکل داشتن ، مثلا چند بار مادرم هی می‌گفت چرا ساق پاش معلومه؟ چرا چادر نمیزنه؟ خب من کلا آدمی نیستم که بخوام به کسی زور بگم چی بپوش چی نپوش، البته اگه لباس کوتاه یا چسبناک بپوشه بهش میگم انجام نده، ولی دیگه نمیتونم به زور بهش بگم عیناً چی بپوشه، کلا پشتش وایستادم ، یکمم اون اوایل برام دردسر شد ولی الان دیگه خداروشکر کسی کاری نداره و قبولش کردن .😉

پی نوشت:

بنظرتون از بلاگفا خارج بشم و برم مثلا بلاک اسکای؟؟؟نظرتون چیه؟ بلاگفا واقعا افتضاح شده

فامیل های سببی😂

از بین فامیل های خانومم ، فقط با یه چندتایی از ارازلشون حال میکنم ، یکیش پسر دایی خانومم هست، ۳۵ سالشه و مجرد ،تهران زندگی می‌کنه یکی دو سالی شاید یه بار بیاد شهرستان و می‌ره. اسمش رضاس .

این اومد پیش عمه اش ، یا همون مادر زن من ؛ از در که اومد داد زد جووووون دختر خوشگله رو ببین ( با مادرزنم بود) بغل کردن همو و دیدم یه حرفایی میزدن من قفل کردم 😂

گفتش من از جوونی تورو میخواستم بهم ندادن ... مادرزن من (که عمه اش میشه) می‌گفتش ولی من هنوز میخوامت هنوز عشق اول من تویی ...

قیافه من موقعه رد و بدل شدن این دیالوگشون این شکلی بود : 😐😐😐

دیدم هردوتاشون موندن منو نگاه کردن ... یه دفعه زدن زیر خنده 😂😂

گفتمش بخدا این چیزا تو جم تی وی هم قفله 😂😂

یکم گذشت ... بهم گفت اهل سیگار و دود و این چیزا هستی یا نه ؟

گفتمش نه ولله

دیدم چپ چپ نگام کرد به مادرزنم گفت بیا یه بسته سیگار گرفتم از سر راه باهم بکشیم ...

دیدم مادرزنم بدو بدو اومد ...ولی یه لحظه نگاه من کرد و رفت فهمیدم از من خجالت میکشه ... گفتمش بیا بابا راحت باش ... هی می‌گفت نه زشته نمیشه و این حرفا ...

گفتمش اصلا بیا خودمم باهاتون میکشم 😂( چند سال پیش آخرین بار بود که کشیده بودم اونم تفریحی)

دیدم رضا یه سیگار داد بهم منم سریع زدمش به دود 😂 جوری سیگار میکشیدم انگار صد ساله سیگار کش بودم ... مادر زنمم اومد یه نخ کشید و خلاصه اینکه سه تایی چه حالی کردیم 😂

خانومم اون دور نشست می‌گفت معتادا رو ببین توروخدا 😂

مادرزنم میانساله ( فکر کنم ۴۶ یا ۴۷ سالشه) ، دیگه هی بهم میگفت من سیگاری نیستم درباره ام فکر بد نکنی 😂

این رضا یه خواهر داره به اسم مریم فکر کنم حدود ۳۵ سالشه ، خیلی خیلی آدم راحتیه... من اولین بار بود دیدمش اومد باهام دست داد و بغل 😂 بعدش هم با تابی جلوم نشست ،

یا یه دختر عمه داره یادمه شبی که نامزد کردم اومد بهم گفت تو دیگه از این به بعد داداش منی ... بعد روسری رو درآورد ...یکم گذشت مانتوشو درآورد ....یکم دیگه گذشت رفت از این لباس ساحلی های بنددار پوشید...یکم که گذشت دیدم داره اوضاع خراب میشه گفتمش ببخشید کاری ندارم ولی من خواهرام دیگه بیشتر از این جلو نمیرن😂 کلی خندید ..

ما خودمون خانواده مذهبی هستیم خیلی حجاب و این چیزا رو رعایت میکنیم ولی بعضی از خانواده خانومم خیلی راحتن و مشکلی ندارن. مثلا همین رضا با خانومم دست میده ، یا دختر های عمه خانومم که شیراز هستن ، اونا خیلی راحتتر😂 دختر بزرگش که یه لباس پوشیده بود تا باسنش بود دیگه اون پایین هیچی نبود 😂

خب من اممول نیستم ولی چون تو خانواده ما این چیزا نبوده برام جالب بود ...

پی نوشت:

بی بی هوس مسافرت کرده ، الان خب بارداره ، نمی‌دونم چه کنم ، فقط هم میگه شیراز بریم، از اینجا تا شیراز حدود ۱۰ ساعت مسیرشه... باید با دکترش حرف بزنم ...اگه اوکی داد اول اردیبهشت میریم سمت برازجان و شیراز ...

بعداً نوشت:

این بلاگفا واقعا داره میره رو اعصاب ... خیلی کند شده

الان وبلاگم رو دیدم میبینم قسمت نظر بدهید کلا زیر پست هام نیست 😐

آرشیو زیادی دارم وگرنه خیلی وقت پیش وبلاگمو از بلاگفا منتقل میکردم به آدرس دیگه ای ...🫤

دوباره بعداً نوشت :

مجبور شدم بخاطر اینکه قسمت نظرات دوباره برگرده قالب وبلاگ رو عوض کنم 😭

سگ تو روحت بلاگفا

یکم از خصوصیاتم بگم

1_ صبح ساعت ۶.۳۰ بیدار میشم تا برسم سرکارم میشه ساعت ۷

معمولا وبلاگ گردیم از همین ساعت ۷ صبح شروع میشه تا نهایت ۷.۳۰ یا ۸ ، بعدش نهایتا تا ساعت ۲ یا ۳ ظهر شاید چند باری بیام سر بزنم به وبلاگم ، ولی ساعت ۳ که معمولا میرم خونه وبلاگم رو دیگه چک نمیکنم تا فرداش ، وقتم در اختیار خانواده ام میشه...

2_ ساعت ۳ نهایت ۳.۳۰ نهار و نهایت یه ساعت بعدش خواب ظهر ، عصرش درس میخونم یا نهایت برا خرید با بی بی میرم بیرون،

3_ اصلا اهل صحبت کردن نیستم ، بیشتر مواقع سکوت رو انتخاب میکنم ، تو جمع و مهمونی ها اغلب ساکت هستم و بیشتر شنونده.

بیشتر مباحثی که اطرافیان میکنن رو بلدم و میتونم اظهار نظر کنم ولی قبل از اینکه حرفی بزنم با خودم میگم خب اینو که بخوام بگم چه فایده ای برا کسی داره ؟ بعد میبینم هیچ فایده ای نداره دوباره ساکت میشم !

می‌دونم آدم حوصله سربری هستم ولی خب چه کنم منم مدلم اینطوریه...

4_ در مقابل حرف زور هیچ وقت کوتاه نیومدم و معمولا چوبش رو هم خوردم

5_ به شدت خانواده دوست هستم ! بی بی رو اندازه جونم می‌خوام ( اون موقع که میخواست بستری بشه بیمارستان ، اون موقع فهمیدم چقدر دوستش دارم ، عین خر گریه کردم 😂)

6_ با چند تا از رفیقام رفت و آمد خانوادگی داریم ، با نادر و خانومش که واقعا بچه های خوبی هستن

ولی مهدی و زنش مقدار زیادی حسود و چشم تنگ ان، تا میفهمن چیزی خریدم یا کاری کردم جلوم غبطه میخورن! غیر از اینا، تو یخچال خونشون مشروب پیدا شد که البته میگفتن ما نمی‌خوریم مال مهمونه! به شدت رفت و آمدمو کم کردم باهاشون.

بقیه هم هستن که بچه های خوبی هستن ، مثل مهران که اتفاقا اون هم تازگیا بابا شده ...

7_ هر طور شده باید آزمون قضاوت قبول شم...کلی بعدش برنامه دارم خدا کمک کنه ...

آغاز عید امسالم زیبا بود 😂

سال نو خود را چگونه آغاز کردید ؟

+ ( صدای سرفه ) عرض کنم حضورتون که ( دوباره صدای سرفه)

صدای سرفه

صدای سرفه

ببخشید انگار حالتون خوب نیست؟

+ ( صدای سرفه )

نه چیز خاصی( صدای سرفههههه)

به هر حال ، سال جدید رو بهتون تبریک میگم ...

+ صدای سرفهههه

.

.

.

پی نوشت :

اینم از عید من 😂😂😂🥲🥲

به شکل وحشتناکی سرما خوردم و انگار پنجه های گربه تو گلوم چنگ زده بود تا یکی دو روز با زبان اشاره فقط صحبت کردم !

البته الان دیگه تقریبا خوب شدم

ولی موقع عید عجیب حالم گرفته بود که البته هنوز ادامه داره ، معلوم نیست چمه ...