عاشقانه

عاشقانه

این وبلاگ متعلق به تمام عاشقای دنیاست
عاشقانه

عاشقانه

این وبلاگ متعلق به تمام عاشقای دنیاست

گنجشک و آتش

گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت!

پرسیدند : چه می کنی ؟

پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و
آن را روی آتش می ریزم !

گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد!

گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟

پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد!
   

اشتباهی

سخت است که حرفت را نفهمند!

سخت تراینکه حرفت رااشتباهی بفهمند!

حالا می فهمم خدا چه زجری می کشد!

وقتی این همه آدم حرفش راکه نفهمیده اند هیچ:

اشتباهی هم فهمیده اند!

خدا دوست دارم


خانواده ی بسیار فقیری بودند که در یک مزرعه و یک کلبه ی کوچک کنار مزرعه کار و زندگی می کردند.

کلبه ی آنها نه اتاقی داشت و نه اسباب و اثاثیه ای.

اعضای خانواده از برداشت محصولات مزرعه آن قدری گیرشان می آمد، که شکم شان را سیر کنند.

اما یک سال بدون هیچ علتی محصول، کمی بیشتر از حد معمول به دست آمد.

در نتیجه کمی بیش از نیازشان پول بدست آوردند.

زن کاتالوگ کهنه و خاک گرفته ای را بیرون کشید و ورق زد.

افراد خانواده هم دورش جمع می شدند.

بالاخره زن آینه ی بسیار زیبایی دید و به نظرش رسید که از همه چیز بهتر است.پیش از آن هرگز آینه ای

نداشتند.از آنجا که پول کافی برای خریدش داشتند، زن آن را سفارش داد.

در حدود یک هفته بعد وقتی که همه در مزرعه سرگرم کار بودند، مردی سوار بر اسب از راه رسید.

او بسته ای در دست داشت، و خانواده به استقبالش رفتند.

به محض اینکه امضا دادند و بسته را تحویل گرفتند، همه در کلبه دور مادرشان جمع شدند.

زن، اولین کسی بود که بسته را باز کرد و در آینه نگاه کرد،

وجیغ زد:«جان، تو همیشه می گفتی که من زیبا هستم . من واقعا" زیبا هستم!»

مرد آینه را به دست گرفت، در آن لبخندی زد و گفت:

«تو هم همیشه می گفتی که من خشن هستم ولی من جذاب هستم.»

نفر بعدی دختر کوچک شان بود که در آینه نگاه کرد و گفت:

«مامان، چشم های من شبیه تو هست!».

اتفاق ناخواسته این بود که پسر کوچک شان که مثل همه پسر بچه ها بسیار پرانرژی بود، از راه رسید

و پیش از هر اقدامی از سوی آنها آینه را قاپید.

او در چهار سالگی از قاطر لگد خورده و صورتش از ریخت افتاده بود.

او فریاد زد:«من زشتم! من زشتم!»

و در حالی که می لرزید به پدرش رو کرد و گفت:

«پدر، آیا من همیشه همین ریخت بودم؟»

«بله پسرم، همیشه همین ریخت بودی.»

«با این حال تو من را دوست داری؟»

«بله پسرم، دوستت دارم.»

«چرا؟ برای چه من را دوست داری؟»
«چون که مال من هستی!»


...و من هر صبح صادقانه به خودم نگاه می کنم و می بینم درونم زشت است،

از خدا می پرسم،آیا دوستم داری؟ و او همیشه جواب می دهد:«بله.»

و وقتی می پرسم چرا دوستم داری؟

او می گوید:
«چون مال من هستی!»
***
امیدوارم هر چقدرم که سیاه شده باشیم اونقدر نباشه که وقتی به خدا میگیم دوسمون داره؟!!!! بگه ....!!!!!!!!!!!!!!!!!